متن های فوق العاده زیبای عاشقانه
✘نمیگوییم دیگر نخندیدم ، نه ...✘
↭دروغ است↭
♝اما دیگر ♝
⏪به پاکی آن روزها نخندیدم ...⏩
ωــاכه مــے بینـــم…
ωــاכه مــے پنـכارم زنـכگــے را…
نمـــے כانـωـﭡــم جُــرم مـے כانـنـכ ωــاכگــے را !
ωــاכگــے جُـرم اωـت و مـטּ مجـرم تـریـטּ مجـرم شـہــرم (!)
ωــاכه مــے مـانـــم…
ωــاכه مــے مـیرم…
امـّـــــا ،
تــرڪ نـمــے گــویـــم پـاڪــے ایـטּ ωــاכگــے را…
جذاب نيستم
خوش اخلاق نيستم
باحال نیستم
جیگر نیستم
خوشتیپ نیستم
.
.
.
.
.
.
.
.
یا قمربنیهاشم
منکه هیچی نیستم
پس چیم o_O
امــروز بـویــیدَمَش عمــیق ِ عمــیق ِ!
و با هـر نـفس بـغــضم را سـنگین تر کردم!
و به یــاد آوردم که دیـگر ، تـنـت سـهم ِ دیگری ست…
و غمــت سـهم ِ مــن!
اگر روزی مردم تابوتم را سیاه کنید
تاهمه بدانند سیاه بخت بودم
بر روی سینه ام تکیه یخی بگذارید
تا بجای معشوقم برایم گریه کند
چشمانم را باز بگذارید
تاهمه بدانند
چشم انتظار معشوقم بودم
و آخرین خواسته من از شما
اینکه دستانم را ببندید
تا همه بدانند
___
مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت در بین كار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا
صورت گرفت. آرايشگر گفت:
من باور نمی كنم خدا وجود داشته با شد مشتری پرسید چرا؟
آرایشگر گفت: كافیست به خیابان بروی و ببینی مگر می شود با وجود خدای مهربان
اینهمه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت به محض اینكه از آرایشگاه بیرون آمد
مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و كثیف با سرعت به آرایشگاه برگشت و به
آرایشگر گفت می دانی به نظر من آرایشگر ها وجود ندارند مرد با تعجب گفت :
چرا این حرف را میزنی؟ من اینجاهستم و همین الان موهای تو را مرتب كردم
مشتری با اعتراض گفت:
پس چرا كسانی مثل آن مرد بیرون از آرایشگاه وجود دارند آرایشگر گفت:
آرایشگرها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمی كنند. مشتری گفت:
دقیقا همین است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمی كنند.
برای همین است كه اینهمه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
_____
اینکه جدیدا سیگار می کشم خیلی بده
اما دلیلش خیلی بدتره بعضیا فک می کنن با خیلیام
خیلیام فک می کنن با بعضیام
قشنگیش اینه که من موندم و تنهایی هام
داشتم به این فک میکردم یه روز دنیای مجازی منفجر بشه... همدیگه رو گم کنیم ...
من دلم واسه کی تنگ میشه...زمان میگذره ما دهه 60 و70 ها میریم از اینجا دنبال زندگیامون بعد دیگه 80و90
میان جامون.. همدیگه رو گم میکنیم اما یه روزی یاد هم میفتیم...یاد خنده هامون... یاد کل انداختنامون..
شاخ بازیامون...لایک زدنامون..دلبستنامون....جوونیمون... این وسط فقط خاطره ها میمونه...ما ابدی نیستیم
یه روز میریم دنبال زندیگیامون....زندگی بی سروتهمون...دنیای مجازی من!ادم های مجازی <من ازهمین الان
دلتنگتونم ...کاش میشد وقت رفتن خاطراتتون هم پاک کنید وبرید....!
______
در جزيره ای زيبا, تمام حواس، زندگی می کردند: شادی، غم، غرور، عشق و......
روزی خبر رسيد که به زودی جزيره به زير آب خواهد رفت,
همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترک کردند,
اما عشق می خواست تا آخرين لحظه بماند، چون عاشق جزيره بود.
وقتی جزيره به زير آب فرو می رفت، عشق از ثروت که باقايقی با شکوه جزيره را
ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:آيا می توانم با تو همسفرشوم؟
ثروت گفت: نه، من مقدار زيادی طلا و نقره داخل قايقم هست
و ديگر جايی برای تو وجود
ندارد. پس عشق از غرور که با يک کرجی زيبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت: نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق
زيبای مرا کثيف خواهی کرد. غم در نزديکی عشق بود. پس عشق به او گفت اجازه بده من
با تو بيايم. غم با حزن گفت: آه، عشق،
من خيلی ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم.
عشق اين بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آنقدرغرق شادی و هيجان بود
که حتی صدای عشق را هم نشنيد. آب هر لحظه بالا و بالا تر می آمد و عشق ديگر
نا اميد شده بود که ناگهان صدايی سالخورده گفت: بيا عشق من تو را خواهم برد
عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را
داخل قايق انداخت و جزيره را ترک کرد. وقتي به خشکی رسيدند، پيرمرد به راه خود
رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسيد
آن پيرمرد کی بود؟ علم پاسخ داد: زمان
عشق با تعجب گفت: زمان؟ اما چرا او به من کمک کرد؟
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: زيرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است!
_____
نه دلی دارم که بشکنی
نه جون دارم که فدات کنم
نه پای موندن منی
نه میتونم رهات کنم
غصه مــــرا خورد…
وقتی دیدم
دست به سینه ایستادی…!
تمام راه را
برای
اغوشــــــت
دویـــــــــده بودم …
______
پسرک با صدای لرزان گفت : ننوشته ام !
معلم با خطکش چوبی پسرا تنبیه کرد و او را پایین کلاس پا در هوا نگه داشت ,
پسرک در حالی که دستهای قرمزو ورم کرده اش را به هم می مالید
زیر لب گفت : آری ثروت بهتر است چون اگر داشتم دفتری میخریدم و انشایم را مینوشتم !
______
ﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕـــﺮ …
ﻫﻮﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ
ﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕــــﺮ …
و ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ !
بدبختی هیچ وقت سراغ من نمیاد..!
.
.
.
.
.
.
.
.
در واقع هیچوقت نرفته که بخواد بیاد..!
الانم اینجاس..!!مثه انترم داره نگا میکنه /:
سلام کن به بچه ها :/
هر چه از روشني و سرخي داريم برداريم کنار هم بنشيينيم
و بگذاريم که دوستي ها سدي باشند در برابر تاريکي ها
يلدايتان رويايي…روزهايتان پر فروغ،شبهايتان ستاره باران
"زندگـــــی "
معنـــی پیچیده ای نــدارد !
همین که " تـــــو " باشــی . . .
این ، تمـــــــام زندگی است ...!!
_________
اما باید اینگونه باشد : “خوبی را در آدمها پیدا و بدی آنها را نادیده بگیریم”
چون هیچکس کامل نیست !
_______
چه حالی میده
ﺍﺯ بچه کوچولوت بپرسی
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟
اونم بگه ﻋﺨﺶ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺰﺍﺭﯼ
ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺲ ﺩﺍﺭﯼ
ﺍﺯ ﭘﻔﮑﺖ ﺑﻮﺧﻮﻟﻪ ﺍﻭﻧﻢ ﻓﻘﻂ ﺗﻮﺗﺎ ...
من که اگه اینجوری بگه ،
با بوس و گاز تا گریش نندازم ول کنش نیستم
_______
اگه مرد بودن به معنی شاخ شدن واسه دختراس
به خودم افتخار میکنم که نامرد عالمم
______
جدا که شدیم هر دو به یک احساس رسیدیم
تو به فراغت , من به فراقت
یک حرف تفاوت که مهم نیست ...
____